همسفر خورشید
شهید از همسفری با دوستانی سخن می گوید که برخی از آن ها در آغوش خود شهید، به لقا الله رسیدند و چقدر سخت بود این نوع رفتن و جدا شدن برای شهید اهل قلم و چه خوب می دانیم این جور نجواهای شهید آوینی در مورد مسافرهای ابدی از جنس عشق و معرفت را.
در کتاب همسفر خورشید آورده شده که وقتی شهید در شلمچه راه می رفت احساس جا ماندن از قافله عشق را زمزه می کرد و در دنیای مادی گرایانه امروز نگاه ما انسان ها به مسائل تغییر کرده و می طلبد نگاه عاشقانه به خدای متعال را در زندگی دنبال کنیم.
مرتضی خیلی خسته بود، خسته عشق و همه میدانند که نوشداروی این درد، وصال بود.
در عملیات طریقالقدس علی به شهادت رسید و در آغوش آوینی آخرین نفس را کشید، اینبار خون بود که از دیدگان مرتضی می چکید، برایش سخت بود، علی در نزدیکی او شهید شود و او که کمی جلوتر بود…..
وقتی عشق حسین (ع) در جانت ریشه کرد، دیگر قدرت ماندن نداری، در قافله حسین (ع) کسی قصد ماندن ندارد همه بار سفر بستهاند، آنروز که رضا در کنار او به شهادت رسید، قریب دو ساعت مرتضی بیتاب و سرگردان در شلمچه راه میرفت، بیقرار بود گمان میکرد از قافله جا مانده است، یا اینکه قافله سالار او را در کاروان خویش نپذیرفته است…..
روایت کننده این داستان میگه آرام پرسیدم: مرتضی جان چرا پریشانی؟ بغض گلویش را فشرد: من نمیفهمم چرا در این مدت من شهید نشدهام. درست میدیدم که درآخرین لحظه تیر به افراد نزدیک من میخورد و من سالم از کنار آنها بلند میشوم.
شهید آوینی در کتاب گنجینه آسمانی : «آیا هنوز هم کسی بر سیاره زمین مانده است که این جنگ را با عینک تفسیر و تحلیلهای رایج سیاست پُرفریب روز بنگرد و از پیوند مستقیم این نبرد با تاریخ انبیا و نهضتهای دینی غافل مانده باشد؟»